۱۳۸۸/۴/۵

با لبه ی قاشق تیکه های شکلات رو از روی سطح صورتی تیره ی بستنی کنار می زد. ولی خیره شده بود به دونه های درشت برف که داشت پشت پنجره، روی زمین رو آروم خیس می کرد. از مدرسه که زدم بیرون رفتم پیش ولی که بهش بگم برای مهمونی لاله از کافه لیوان بیاره. ثمین رفت تو ولی رو صدا کنه. (ثمین لاله و من هرگز نتونستم چیزی رو که می خوام بهش حالی کنم). دست هام رو روی بار مثله عقاب کامل باز کردم و با اعتماد به نفس به بستنی (ن)خور نگاه می کردم. بعد از چند دقیقه ای، بستنی (ن)خور همزمان سر و دست شو بالا آورد که چیزی بگه ولی وقتی متوجه نگاه خیره ی من شد و داد زد: «تو گوساله به چی خیره شدی؟» سرمو چرخوندم طرف موبایلم، ولی منتظر بودم دوباره بهم گیر بده که «سلام راوید جان!» آقا ولی به دادم رسید. از رو صندلی پریدم پایین و سرم رو روی شونه ی ولی گذاشتم و به ثمین خیره شدم که اون پشت داشت بر بر ما دوتا را نگاه می کرد. دست های گنده ی ولی رو کمرم می لغزید.

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ