۱۳۸۸/۴/۱۲

بدن لخت خیابان به بغل شهر افتاده بود. داشتم می رفتم «کودک» عکس هام رو بگیرم که یاسا رو دیدم، با اون تی شرت یخه هفت سبزش، و وسط سینه ی منگ کننده اش: یه فروهر. هر دوتا دستش پر بود از چیزهایی که خریده بود: کالباس؟ چندتا پاکت آب میوه، رول های دستمال کاغذی و یه سبد گل بزرگ. مثل همیشه منتظر شدم تا کاملا از من بگذره و بعد برگشتم تا با خیال راحت از پشت بهش نگاه کنم. در واقع همیشه باید بین اون چیزی که دوست دارم و اون چیزی که برام مطمئن تره یکی رو انتخاب کنم: ریسک ضد لذته. و معمولا ددومی غلبه می کنه. داشتم همین طوری نگاه می کردم که با سر خوردم تو تیر برق یا تلفن یا هر کوفتی و ظاهرا فردا صبح چشم هام رو ظاهرا تو بیمارستان باز کردم. نگین لیوان یه چیزی شبیه آب رو جلوم آورد، ولی هر چی بود آب نبود. گویا خواستم دستم رو دراز کنم و بگیرمش که به نظرم اومد انگار چنین عضوی وجود نداره تو بدنم. شاید خود نگین بود که گفت ظاهرا ظاهرا به خاطر اختلال های عصبی ناشی از ضربه، مثل این که هر دو تا دستم رو از کتف قطع کردن

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ