چه خوب که می توانم خیره باشم
ریشه ی مبهم این سخاوت به ارگاسم می کشاند ام و نه فقط آن...آنقدر سیرابم می کند که می توان خیره هم نبود،
تو کار ات را خوب بلدی و نه من؛ تهمت اش را به ریش ِ خودت ببند ویرانگر،
اما بدان پیروز این میدان منم،
خیره می مانم برایت،خیره هم می میرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر