۱۳۸۸/۴/۲۷

مجبور شدیم کوپه ای رو قبول کنیم که تمام صندلی ها شو، مثل این که برای تعمیر، کنده بودن؛ یه اتاق تقریبا چهار متری کاملا خالی. مسئول واگن گفت شب بهمون رخت خواب می ده؛ ولی آقا! من و این آقا می خوایم همین آلان بخوابیم. «راوید، من نمی تونم این پنجره رو بدم پایین.» به تورات قسم می تونست، ولی می دونست که من چقدر از نمایش قدرت خوشم می آد. خواستم پنجره رو خودم باز کنم که دستاش رو آورد جلو تا کمک ام کنه، اما عملا مزاحم بود؛ و این عالی ترین حالت بود. وقتی پنجره رو باز کردیم یه توده هوای سرد با تیکه های یخ مثل شلاق یهو محکم خورد تو صورتمون؛ وحشتناک سکسی بود. سرم رو تا سینه کردم بیرون و داشتم با تیکه های یخ و تگرگ حال می کردم و منظره خونه های روستایی رو می دیدم که از درگاهشون یه دونه لامپ آویزون شده بود (و فکر می کردم به سفره شامی که احتمالا دو تا پیرمرد در سکوت ِ مطلق ِ زندگی ِ نباتی شون داشتن با هم می خوردن.) خیال می کردم محمد باهامه، کنارمه، ولی بعد احساس کردم سمت راست ام خالیه. سرمو برگردوندم و دیدم محمد برای این که تعادلش رو حفظ کنه تکیه داده به دیوار کوپه، دستش رو روی صورتش گذاشته و از لای انگشت هاش، کنار چشم چپ اش، یه رگه خون زده بیرون. نتونستم دست اش رو از روی چشم اش بردارم. نشست کف کوپه. بی حرکت بالای سرش وایستادم. خیره.

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ