۱۳۸۸/۵/۲

دوازده و نیم بود که «خدا نگه دار» کردیم. شبگردی بعد از قرار تو خیابون های همدان، با سگ ها. به یه ساختمون خیلی بزرگ سنگی تو خیابون تخت جمشید رسیدم که با این که از جلوش تو روز ده ها بار رد شده بودم، اما برام کاملا غریبه بود. زور زدم تابلوی بالای دروازه اش رو بخونم: «اداره ی آگاهی: دایره ی جرائم سازمان یافته». سوسوی نور سه چهار تا مونیتور رو از ته یه اتاق شیشه ای دیدم. باید می رفتم دستشویی. با چندتا سکه و دسته کلید به شیشه کوبیدم. یه دختر جوون زیر کلاه نگهبانی صورتش رو از تاریکی آورد جلو. ازش اجازه خواستم از دستشویی ساختمون استفاده کنم و اون هم با یه «باززز» در رو برام باز کرد. وقتی صدای کلید شدن دوباره ی در رو پشت سرم شنیدم دددریافتم که یه کم ریسک کردم. در دستشویی اون ته ته راهرو باز بود و نور زردش یه قسمتی از دیوار نارنجی کنارش رو روشن کرده بود. وقتی رفتم تو، رو آینه بیضی شکل دستشویی این جمله نوشته شده بود: «بهش زنگ بزن»، و بعد این سوال: «چی گفت؟» [...] موقع رفتن چشمم دوباره خورد به سوسوی مونیتورها. به نگهبان لبخند زدم و براش دست تکون دادم، بدون این که کاملا مطمئن باشم اون تو اتاق شیشه ای اش واقعا نشسته یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ