۱۳۸۸/۵/۲

سه بار تیر بزنم
سومی را زدم
از قدیم گفته اند سومی بازی می شود
آه چقدر سه، بگذار کف ِ آن سه را ببوسم،
که همیشه نگه می داری؛ به پا داری،
آن سه ی ِ دیگر چه؟ تربیتشان با خودت، به جان ِ من نیفتند فقط!
نازشان هم می کشیم؛ خب نژادشان را دوست نداشتم!
این سه ى ِ اصلی که تازه فهمیدمش چه؟

بی پروا، عاشقانه آزارم کن،
درست که نژادم با آن سه فرق دارد ولی لابد مثل آنها سه جان دارم،
تو مرا چندمین بار ات هدف زدی؟
هستی؟ سر به هوا؟
نگذار سه بار "باززز" بزنم،
ببین، بگذار آنها زیر کلاه هایشان پشت شیشه باشند،
سه تن هم شوند تا سی تا ثریا هم چه باک.
دوازده و نیم بود که «خدا نگه دار» کردیم. شبگردی بعد از قرار تو خیابون های همدان، با سگ ها. به یه ساختمون خیلی بزرگ سنگی تو خیابون تخت جمشید رسیدم که با این که از جلوش تو روز ده ها بار رد شده بودم، اما برام کاملا غریبه بود. زور زدم تابلوی بالای دروازه اش رو بخونم: «اداره ی آگاهی: دایره ی جرائم سازمان یافته». سوسوی نور سه چهار تا مونیتور رو از ته یه اتاق شیشه ای دیدم. باید می رفتم دستشویی. با چندتا سکه و دسته کلید به شیشه کوبیدم. یه دختر جوون زیر کلاه نگهبانی صورتش رو از تاریکی آورد جلو. ازش اجازه خواستم از دستشویی ساختمون استفاده کنم و اون هم با یه «باززز» در رو برام باز کرد. وقتی صدای کلید شدن دوباره ی در رو پشت سرم شنیدم دددریافتم که یه کم ریسک کردم. در دستشویی اون ته ته راهرو باز بود و نور زردش یه قسمتی از دیوار نارنجی کنارش رو روشن کرده بود. وقتی رفتم تو، رو آینه بیضی شکل دستشویی این جمله نوشته شده بود: «بهش زنگ بزن»، و بعد این سوال: «چی گفت؟» [...] موقع رفتن چشمم دوباره خورد به سوسوی مونیتورها. به نگهبان لبخند زدم و براش دست تکون دادم، بدون این که کاملا مطمئن باشم اون تو اتاق شیشه ای اش واقعا نشسته یا نه.

۱۳۸۸/۴/۲۷

لای ِ چرخ دنده های واژه هایت عبورم دهی
یک واژه انتظارت ندهم
کبودی های تنم عشق باشد که هست؛
زبانم مژه هایت را حالت بدهد،
رک باشی بگویی می خواهی داشته باشی ام،
هر روز، روز ِ نخست ِ عاشق شدنم باشد
عشق ات مرز نشناسد، همه مکش باشد،
گله ی پروانه ها را بدرود بگویم
عشق باشم یاور صدایم کنی و بچه!
مرد باشی یار باشی باز هم خیره باشم!
به تو میدان می دهم،
سزاوارش هستی.
مجبور شدیم کوپه ای رو قبول کنیم که تمام صندلی ها شو، مثل این که برای تعمیر، کنده بودن؛ یه اتاق تقریبا چهار متری کاملا خالی. مسئول واگن گفت شب بهمون رخت خواب می ده؛ ولی آقا! من و این آقا می خوایم همین آلان بخوابیم. «راوید، من نمی تونم این پنجره رو بدم پایین.» به تورات قسم می تونست، ولی می دونست که من چقدر از نمایش قدرت خوشم می آد. خواستم پنجره رو خودم باز کنم که دستاش رو آورد جلو تا کمک ام کنه، اما عملا مزاحم بود؛ و این عالی ترین حالت بود. وقتی پنجره رو باز کردیم یه توده هوای سرد با تیکه های یخ مثل شلاق یهو محکم خورد تو صورتمون؛ وحشتناک سکسی بود. سرم رو تا سینه کردم بیرون و داشتم با تیکه های یخ و تگرگ حال می کردم و منظره خونه های روستایی رو می دیدم که از درگاهشون یه دونه لامپ آویزون شده بود (و فکر می کردم به سفره شامی که احتمالا دو تا پیرمرد در سکوت ِ مطلق ِ زندگی ِ نباتی شون داشتن با هم می خوردن.) خیال می کردم محمد باهامه، کنارمه، ولی بعد احساس کردم سمت راست ام خالیه. سرمو برگردوندم و دیدم محمد برای این که تعادلش رو حفظ کنه تکیه داده به دیوار کوپه، دستش رو روی صورتش گذاشته و از لای انگشت هاش، کنار چشم چپ اش، یه رگه خون زده بیرون. نتونستم دست اش رو از روی چشم اش بردارم. نشست کف کوپه. بی حرکت بالای سرش وایستادم. خیره.

۱۳۸۸/۴/۱۲

چه خوب که می توانم خیره باشم
ریشه ی مبهم این سخاوت به ارگاسم می کشاند ام و نه فقط آن...آنقدر سیرابم می کند که می توان خیره هم نبود،
تو کار ات را خوب بلدی و نه من؛ تهمت اش را به ریش ِ خودت ببند ویرانگر،
اما بدان پیروز این میدان منم،
خیره می مانم برایت،خیره هم می میرم.
بدن لخت خیابان به بغل شهر افتاده بود. داشتم می رفتم «کودک» عکس هام رو بگیرم که یاسا رو دیدم، با اون تی شرت یخه هفت سبزش، و وسط سینه ی منگ کننده اش: یه فروهر. هر دوتا دستش پر بود از چیزهایی که خریده بود: کالباس؟ چندتا پاکت آب میوه، رول های دستمال کاغذی و یه سبد گل بزرگ. مثل همیشه منتظر شدم تا کاملا از من بگذره و بعد برگشتم تا با خیال راحت از پشت بهش نگاه کنم. در واقع همیشه باید بین اون چیزی که دوست دارم و اون چیزی که برام مطمئن تره یکی رو انتخاب کنم: ریسک ضد لذته. و معمولا ددومی غلبه می کنه. داشتم همین طوری نگاه می کردم که با سر خوردم تو تیر برق یا تلفن یا هر کوفتی و ظاهرا فردا صبح چشم هام رو ظاهرا تو بیمارستان باز کردم. نگین لیوان یه چیزی شبیه آب رو جلوم آورد، ولی هر چی بود آب نبود. گویا خواستم دستم رو دراز کنم و بگیرمش که به نظرم اومد انگار چنین عضوی وجود نداره تو بدنم. شاید خود نگین بود که گفت ظاهرا ظاهرا به خاطر اختلال های عصبی ناشی از ضربه، مثل این که هر دو تا دستم رو از کتف قطع کردن

۱۳۸۸/۴/۵

اتاقی را شریک
نفس خواهیم کشید،
هوایش را
امن ِ امن،
که
نام ِ ما در کنار هم، نشانی ست قاطع، که آنها میداننداش،
آن هنگام رویاهایم را از تن می گیرم، عریان ِ عریان؛
با تو بی رویا می شود سر کرد .
با لبه ی قاشق تیکه های شکلات رو از روی سطح صورتی تیره ی بستنی کنار می زد. ولی خیره شده بود به دونه های درشت برف که داشت پشت پنجره، روی زمین رو آروم خیس می کرد. از مدرسه که زدم بیرون رفتم پیش ولی که بهش بگم برای مهمونی لاله از کافه لیوان بیاره. ثمین رفت تو ولی رو صدا کنه. (ثمین لاله و من هرگز نتونستم چیزی رو که می خوام بهش حالی کنم). دست هام رو روی بار مثله عقاب کامل باز کردم و با اعتماد به نفس به بستنی (ن)خور نگاه می کردم. بعد از چند دقیقه ای، بستنی (ن)خور همزمان سر و دست شو بالا آورد که چیزی بگه ولی وقتی متوجه نگاه خیره ی من شد و داد زد: «تو گوساله به چی خیره شدی؟» سرمو چرخوندم طرف موبایلم، ولی منتظر بودم دوباره بهم گیر بده که «سلام راوید جان!» آقا ولی به دادم رسید. از رو صندلی پریدم پایین و سرم رو روی شونه ی ولی گذاشتم و به ثمین خیره شدم که اون پشت داشت بر بر ما دوتا را نگاه می کرد. دست های گنده ی ولی رو کمرم می لغزید.

بايگانی وبلاگ